مسابقات فرهنگی و هنری.رضاعیسی آبادی



باسمه تعالی

داستان کوتاه:کابوس رنگی

چندروزی بود که باهاش دوست شده بودم.زنگ صداش بود که منو به طرف خودش جلب کرده بود.وقتی حرف می زد،انگار کلمات را مثل  نقل ریز عروسی ها بر سر من می پاشید .محو صحبت کردنش می شدم.خیلی راحت و آزاد بود.انگار هیچ گرفت وگیری برای خودش قائل نبود . خیلی دیر ناراحت می شد وهمه اش می خندید.با اون جلیقه  ی قرمز رنگ وکیف پفی قهوه ای رنگش که از پشت قلمبه می زد بیرون شبیه شخصیت های برنامه کودک بود .نگاه صمیمی و ادا و اطوارهای تودل بروش کاملا جذبم کرده بود .دیگه تمام فکر وذکرم شده بود اون .شبها هم که می خواستم بخوابم بهش فکر میکردم و بایاد اون و حرفهای قشنگ وشوخی های با مزه اش به خواب می رفتم.باخودم می گفتم مگه می شه یه آدم  اینقدر بی غم و آزاد باشه.مگه می شه آدم اینقدر ریلکس و آسوده باشه. من که به خاطرچیزهای ساده مثل قطع کردن خودکارم یا بازنشدن در کیفم چقدر با خودم درگیر می شدم درمقابل اون که   اصلا در قید و بند هیچی نبود کاملا ضعیف و حقیر به نظر   می رسیدم.

درعرض دوروزدوستی مون خیلی بالاتر گرفت. دیگر از سر کلاس ومحوطه ی دانشگاه وغذا خوری آن به پارک وخیابان هم رسید .یه بار اون اومد خونه مون و یه بارهم من رفتم خونه شون.

خونه شون هم مثل خودش گرفت و گیری نداشت .نه رفت و آمدهاش تو چشم بود و نه کسی کاری به کارش داشت.اوضاع زندگیشون هم از ظاهر امر که پیدا بود خیلی خوب به نظر می رسید. اسباب و اثاثیه  خونه و ماشین شاستی بلند و مساحت هزار متری خانه و حیاط درندشت شون نشانگر همین قضیه بود. کمد لباسش را که برام باز کرد ازلباس فروشی سر خیابونمون که من ازش لباس می خریدم پرتر بود. محولباسها بودم ویکی یکی اونها رو دید می زدم که یه دفعه متوجه شدم مانتویی را دستش گرفته و میگه:" بیا اینو امتحان کن ببین بهت می آد؟" ازخدا خواسته و با صد تا تعارف واما واگر مانتو رو پوشیدم. گرمایی داشت که منو تو خودش حبس کرده بود.اصلا دوست نداشتم درش بیارم.جلوی آینه که رفتم خودمو تو ابرها می دیدم ودیگه  نمی تونستم خوشحالی ام را پنهان کنم .بهم گفت:" مال خودت.این کادوی دوستی مون به تو." من خجالت کشیدم وگفتم نه بابا این خیلی باارزشه من نمی تونم قبولش کنم. اون بیشتراصرار کرد ومن با یه گفتن" چه جوری جبرانش کنم"  قبول کردم. گفت:" دوستی این حرفها رو نداره." خواستم مانتو را دربیارم وتو کیف بذارم نگذاشت . گفت:" همین جوری برو خیلی بهت می آد".

فردا هم با همون مانتو به دانشگاه رفتم وقتی از در دانشگاه بیرون اومدیم چادرشو مثل همیشه توکیف گذاشت وبه من نگاهی کرد وقتی گفتم بریم زد زیر خنده وگفت:" مگه این مانتو را با چادر می پوشند؟" بدون مقدمه چادر من را هم درآوردوتوکیفم گذاشت.یه لحظه احساس ی کردم.ولی دیگه دنبالش راه افتاده بودم.توی پارک که نشسته بودیم دربین حرف زدنهاش نگاهی به من انداخت وگفت خیلی ناز شدی.فقط یه کم نیاز به صافکاری داری.بعد از خنده ی هر جفتمون با وسایل آرایشی خودش دستی به سر و گوشم کشید. من فقط از ترس وخجالت به این ور و اون ور نگاه می کردم تا کسی نیاد اما اون می خندید و می گفت:"باشه بیاد چی می شه مگه."

بعد از اتمام کارش گفت:"خیلی عالی شدی فیت مهمونی رفتنی.امروز با دوتا از دوستهام قرار دارم.چند دقیقه بعد سرو کله  شون پیدا می شه. می ریم یه دوری می زنیم و برمی گردیم".من که حرفی برای گفتن نداشتم.منتظر دوستهاش بودم وبا خودم فکر می کردم که حتما دوستهاش هم مثل خودش با حال و خنده رو هستند.داشتم رنگ مانتو ،کیف وشکل آرایش وسرو صورت و طرز حرف زدنشون رو تو ذهنم مجسم می کردم که  ماشینی اون ور پارک کنار خیابون ایستاد وبوق زد. ازجا پرید و گفت:"اومدند." سریع به طرف ماشین رفت من هم پشت سرش کمی آهسته تر رفتم. وقتی نزدیک ماشین شدم دیدم تو ماشین دوتا پسرند.باسرو صورت آرایش کرده وریش و سبیلهای عجیب غریب .ایستادم.چند قدم که رفت متوجه من شد. برگشت وگفت:" بدو زود باش." گفتم:" نه.اینها پسرند."گفت:" مسخره ناز می کنی؟بیا دیگه. می خواستی چی باشند؟"گفتم:" من با پسر نمی ام ." گفت :"دیوونه نشو بیا" گفتم:"من تا حالا فکر می کردم دوستهات دخترند . تو این یه هفته ای هم که باهات بودم چیزی ازشون بهم نگفته بودی ."   گفت:" بیا حالا بهت می گم.پسر ودختر که فرقی نمی کنند.آدم آدمه دیگه.اصل اینه که با حال باشند که هستند.بیا بریم خودت می فهمی".عصبانی داد زدم که من اشتباه کردم که باهات دوست شدم.اگه تنم لباس بود مانتوتو همین الان بهت پس می دادم

رنگ لبخند از صورتش رفت و با حقارت نگاهی به من انداخت هیچ موقع این رویش روندیده بودم. گفت : "برو امّل.منوباش که داشتم خانومو با کلاسش می کردمنیا به درک. دوتاشون هم واسه خودم "

باحالتی برگشت و سوار ماشین شد. توماشین کمی مکث کردندو گازشو گرفتند ورفتند

آهسته چادرمو از کیف در آوردم و سرکردم.مثل کسی که از کابوس هولناکی برخواسته باشه راهمو گرفتم وبه خونه رفتم.

پایان

 


داستان کوتاه: 14 نفس، فرصت برای نجات

دخترک درخروجی کوچه به سمت خیابان ایستاده بود.گرگ ومیش هوابود.باد سردی دامنش را تکان می داد .راه پیش رویش تاریک ومبهم بود. چند قدم که برداشت خود را کنار خیابان دید.رفت  وآمد ماشینها وبوق و دودشان سیلابی ویرانگر را می مانست.انگار از پشت سر صدایش       می کردند. نگاهی به عقب انداخت.کسی نبود.دلواپس و نگران تر شد.اما افکار پریشان بر مغزش قالب بود.فکر زندگی بهتر ،آزادی بیشترو.

نه شغل پدررا دوست داشت و نه ماشین قراضه ی ضایعاتی اش را ونه خانه ی کوچک ومحقرشان را. داد و بی داد ها و دعواهای بین پدر و مادرش که به یادش آمد مصمم تر شد. یک قدم به جلو برداشت. ماشینی جلوی پایش ایستاد .لوکس و پرزرق وبرق بود. پسرکی سوار بر ماشین به او می نگریست. بارنگ سفید ماشینش گویی شاهزاده ی رویا هایش بود که با اسب سپید آمده بودتا اورا به قصر آرزو ها ببرد.

" برسونمتون خانوم".این عبارت از گلوی خش دار پسرک بیرون آمد.

دوباره تردید سراپایش را گرفت  که با یادآوری فریاد های پدرش دریک آن ، از ذهنش گریختند.لبخندی زد و از رکاب آن بالا کشید.حالا دیگر مسافر سرنوشت شده بود.امّا نه بوی عطر برند اون به دلنشینی عرقهای پرزحمت پدر بود ونه گرمای دستش به مهربانی نوازش مادر.صحبتهایش با تمام کلمات زیبایی که کنار هم می چید ترکیبی به زیبایی فریاد پدر را نداشت .دلش آشوب شد.فکر بازگشت به سرش زد.داشت کم کم دیر      می شد.ماشین با سرعت می رفت . تمام خاطرات گذشته اش دریک لحظه از ذهنش عبور کرد. سرش گیج می رفت.همه چیز را در هم وبر هم   می دید.دیگر تنفس هم برایش مشکل شده بود. احساس اسارت می کرد.گویی که پرنده ای در قفس باشد درعمق وجودش دنبال منجی می گشت. یک لحظه دلش روشن شد.راهی به روی دلش باز شده بود.زبان دلش چرخید:"خدایا خودت درستش کن".

دربوق و دود وسرعت ماشینها دستی به کمکش آمدکه گویا دست خدا بودودر آن قالب ظاهر شده بود.چراغی قرمز رنگ رودررویشان ایستاد.عددی بر آن نقش بسته بود. 14.که لحظه به لحظه کم می شد.13.تنها فرصت باقی مانده برایش رسیدن آن به عدد صفر بود.12.افسر پلیس را دید که آنجا ایستاده بود.دلگرم تر شد.11.نفس را در سینه حبس کردوآهسته دست در دستگیره ی در برد.10.آن را کشید. در باز شد.9.چشمان شاهزاده پرسان به سمت او چرخید. اما او نگاهش را از آن بر داشت.8. یا امام هشتم گفت و پایین پرید.

وقتی نیمه شب در رختخواب خود خوابیده بود.احساس امنیتی داشت انگار رختخواب کهنه و پلاسیده اش تخت پادشاهی بود.با مملکت نجات یافته اش که به تاراج نرفته بود. فریاد های پدر و مادر مثل لالایی بودند که اورا کم کم به خواب شیرینی فروبردند

پایان

16/8/1394


داستان کوتاه اون ور میز

ازچند قدمی صدام زد:"خواهر یک لحظه وایستا".با کراهت ایستادم:"ای بابا"

می دونستم چی می خواد بگه حالم داشت ازشون به هم می خورد.بارها با این جور آدمها برخورد کرده بودم.یک سری  حرفهای مفت وبی منطق که طوطی وار حفظشون کرده بودند و بدون اینکه خودشون هم  به اون اعتقاد والتزامی داشته باشند برسر آدم هوار می کردند.نه به طرف مقابل ارزشی قائلند و  نه به اون احترامی می گذارند.وقتی به یکی گیر می دند فکر می کنند که اون اصلا آدم نیست . جهنم را تو چشماش می بینند و احساس وظیفه می کنند که باید آنها را خاموش و خفه شان کنند.

یک لحظه که به قیافه اش نگاه کردم صد تا ایراد ازش پیدا کردم. دوست داشتم داد بزنم و بهش بگم که تو برو خودتو درست کن چی کار به کار دیگران داری .من عقاید خودمو دارم توهم عقاید خودتوداری.واسه چی زور می گی.دوست داری من هم به زور شیوه ی زندگی و طرز تفکر خودمو به تو قالب کنم.

قبلا با خیلی از این جور آدمها روبرو شده بودم.چندین بار بی احترامی هم ازشون دیده بودم.یک بار وقتی که می خواستند تو ماشین خودشون سوارم کنندومن از دستشون در می رفتم یکی شون محکم دستم را کشید.بازوم سیاه و کبودشده بود تا یک ماه سیاهی ودردش همراهم بودولی از ترسم حتی نتونستم توخونه قضیه رو رو کنم ودارو درمانی براش پیدا کنم.

همین جوری که بهش زل زده بودم وخودمو آماده کرده بودم که در مقابل هرحرفی که می زنه صدتا بیشترشو بهش بگم. به روم لبخندی زد و پاکت رنگی و گلدار و زیبایی را بهم داد .گفت عزیزم توش آدرس محفل انس ما رو نوشته. اگه سر بزنی خوشحال می شیم. هدف ما اینه که با هم دوستانه حرف بزنیم وبه نتایج خوب  برسیم. بعد از اتمام جلسه به هر نتیجه ای که برسیم هردومون با هم دیگه به اون عمل می کنیمما بیشتر می شنویم تا حرف بزنیم .تمام حرفها و نظراتت  را برامون بیار .خواستی یادداشت کن که اونجا یادت نرهشنبه ساعت 11ونیم صبح منتظرتم.اگه نتونستی بیای به شماره مون زنگ بزن .تودعوتنامه نوشته شده.تا قرارو بندازیم به یه روز دیگه.بعد از این که حرفهاش تموم شدلبخندی زد و رفت.

اصلا انتظار این رفتار و ازش نداشتم.بد جوری تحت تاثیر رفتارش قرار گرفته بودم.ازهمین الان  احساس می کردم که نتیجه ی جلسه چیه.ازپیش داوری خود شرمنده بودم

 از روز شنبه ساعت 11 که نیم ساعت هم زودتر اونجا رسیده بودم تاحالا، چهار ماه می گذره.حالا دیگه هرروز خودم یه سری به اونجا می زنم تا بایک نفر جدید که دعوتش کرده ام حرفهامونو باهم بزنیم دور میز می نشینیم وحرف می زنیم. اما دیگه من اون ور میز می شینم و فقط می شنوم

پایان



نمایشنامه:  مدرسه ی دلخواه

نوشته:  رضا عیسی آبادی

نوع:   صحنه ای (زنده)

مخصوص: دانش آموزان متوسطه دوم پسر

کسب رتبه اول کشوری در مسابقات پرسش مهر20 در رشته نمایشنامه نویسی

جهت دریافت فایل نمایشنامه و کسب امجوز اجرا با شماره درج شده در پروفایل وبلاگ تماس حاصل فرمایید.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

منتظر وبلاگ هنری مهران-عاشقانه هنری diiigikala انجمن بیان sabacook وبلاگ دامپزشک - بانک مقالات دامپزشکی اینکه مدرسه قهوه ایران شف I.C.A پایگاه اطلاع رسانی مرکز آموزش و مشاوره کنکور باراد mojemsbaran